استیل البرز

تبلیغات خوب و اسلامی چه ویژگی هایی دارد؟

با نگاه اسلامی چه پیشنهادهایی برای مصادیق یک تبلیغ خوب تلوزیونی (و غیر تلوزیونی نیز) وجود دارد؟

و

و

و

که پاسخ چنین سوالاتی را چه بهتر که یک کارشناس و محقق در این زمینه بدهد. (چیزی که گویا وجود ندارد!)

به هر حال با تبلیغات «استیل البرز» بسیار حال کردم! جتما پیشنهاد میکنم ببینید. در کنار معرفی و اشاره به محصول خود٬ یک نکته خانوادگی و اخلاقی را به شیوه بسیار ظریف و هنرمندانه ای بیان میکند که ناخودآگاه لبخندی از جنس عاطفه بر لبان انسان جا میگیرد.

بنده به شخصه احساس خوشایندی نسبت به بسیاری از پدیده های موجود در اطرافم ندارم. از این جهت که میبینم که بسیاریش تقلیدی و واردات و سوغات بیگانه است. نه اینکه هر چه از بیگانه می آید بد باشد بلکه چون صرفا از نگاه دینی نکن نکن و نهی شنیده ام و زمینه های ایجابی از این منظر ندیده ام و هم اینکه می بینم کسانی که برای دنیای ما نسخه می پیچند با آنهایی که برای آخرت و معنویات ما نسخه میپیچند دو رویه نسبتا مجزا و مستقلی از هم دارند بنابراین اخلاق در زمینه های مادی صرفا یک چهره معصوم و مظلومی دارد که باید تماشایش کرد و روی طاقچه قرار داد و اگر هم میسر شد کمی هم به موقعش برایش اشک ریخت ولی از معرفی مصداقهای قرن بیست و یکیش پرهیزکرد.

در این رویکرد گویی اخلاق را نباید با مقتضیات قرن فعلی تطبیق داد. اگر مثالی بر روی منبر از یک حادثه اخلاقی بخواهد زده بشود حوادث الزاما باید برای 1400 سال گذشته بوده باشد و نباید از امروز گفت و قص علی هذا...

مطالبی از این دست برای داشتن دلی پر و نا امید از آقایون!

به هر حال بسیار با این پیام بازرگانی که حاوی پیام اخلاقی نیز بود حال نمودیم و خرسند شدیم. نمی خواهم بگویم همه پارامترهای لازم مثل عدم تشویق به مصرفگرایی و اشرافیت و... را دارا بود اما قسمت پری هم داشت این لیوان!

شعر روز اول

مرا گویی كه چونی؟ چونم ای دوست

جگر پر درد و دل پر خونم ای دوست

حديث عاشقي بر من رها كن

تو ليلی شو، كه من مجنونم ای دوست

به فريادم ز تو هر روز، فرياد!

از اين فرياد روز افزونم ای دوست

شنيدم عاشقان را می‌نوازی

مگر من زان ميان بيرونم ای دوست

نگفتی گر بيفتی گيرمت دست!؟

ازين افتاده تر كه‌اكنونم ای دوست؟!

غزل‌های نظامی بر تو خوانم

نگيرد در تو هيچ افسونم ای دوست

آهنگ پیشواز!

آهنگ پیشواز٬ کرده ام!

پیشواز ماه تو!

فردا را پیشواز٬ روزه میگیرم

خواستم بگویم٬ اگر می شود و زحمتی نیست٬ یک نگاهی به سر تا پایم بیندازی!

ببینی اشکالی نیست که منتظر و نیازمند مرهم و نوازش تو باشد و از غیر تو برنیاید؟

ببینی غباری نمی یابی که با برداشتنش از رویم دیگرگونم کنی؟

نه به خاطر اینکه ارزشش را دارم٬ نه!

به دست و پای ضعیف و نحیف خویش می نگرم و قدرت تو!

اینکه همه چیز از توست و منشا تویی!

بیشتر بگویم؟

چه را بگویم که از آن خبر نداری؟

دنبال چه گیری در ما هستی٬ وقتی همهـ گیریم!

ببخش که گاه فقط آهی در بساطمان هست و بس!

بیشتر بگویم؟

بیشتر بگویم که چه ذلیل و بی پناهم؟

بییشتر دوست داری ذلتم را ببنی و دست نیازم به خودت را؟

تو را به خودت قسم این بار دست از بروکراسیهات بردار!

خسته شدم اینقدر این بر و آن برم می کنی!

این رسم کرامت است؟


گویـــم٬ دیــــــر می شود!

پرونده شاهرود را به امید خدا می بندم!

بعد از گذشت پنج سال٬ پرونده شاهرود هم به امید خدا در حال بسته شدن است. در این پنج سال٬ خاطرات و اتفاقات تلخ و شیرین به اسمم ثبت شد که تجربیات حاصل از آن مرا 5 سال بزرگتر کرد. خوب که به گذشته نگاه می کنم می بینم واقعا چه آموزگاری بود دوری از خانه و خانواده و عجب لازم بود برایم. و عجب از اینکه خویشِ 5 سالِ گذشته ام را می بینم و خویش امروزم را نیز. و تغییراتی که در من به بوجود آمد....

بنا ندارم که در این چند خط به اتفاقات این دوران بپردازم که گفتن ذره ای از آن حسادت ذرات دیگر را بر می انگیزاند و من هم شاید عادلانه در مورد گفتنش قضاوتگر خوبی نباشم. و با گفتن قطعه ای از آن حق بقیه را تضییع کنم در نگفتنشان. اما اگر بخواهم احساسم را نسبت به این چند سال بنگارم ٬ با وجود اینکه همواره امیدوار باید بود اما لازم است بگویم که از جنبه هایی از این دوران رضایت کافی را ندارم. آن آرمانگرایی که در شروع تلاش برای قبولی در کنکور کارشناسی در زندگیم جاری بود و انگیزه ای برای تحمل سختی ها بود و انتظاری بود از دانشگاه و تحصیل در آن ٬ در این چند سال بیمار شد٬اگر نخواهم بگویم که مرد. اتفاقی که ای بسا برای اکثر ما رخ داده باشد. به جرات می توانم بسیاری از دروسی را که در دانشگاه گذراندم خط بزنم و ادعا کنم که نبودن آنها تغییری نه در سواد و نه در درآمد آینده ام نخواهد داشت! و به جرات می توانم بگویم بسیاری چیزهایی که در چارت آموزشی وجود نداشتند شرایط برعکسی ایجاد کرده اند. اگر برگردم به ابتدای راهم در دانشگاه٬ قطعا رویه دیگری را در پیش می گیرم . به هر حال گذشت...

در این چند سال٬ حضورم در بین بعضی دوستان مسجدی و حزب اللهی برکاتی داشت که تجربیاتم را بیشتر کرد و بینشم را نسبت به مسائل عوض کرد. و همچنین دوستی با دوستان عزیزی که همراهی با آنها برایم مفید بود.

یکی از مهمترین چیزهایی که در این دوره آموختم٬ این بود که ظرفهایی که 5 سال قبل در خانه پدری پس از استفاده٬ کثیف رهایش می کردم٬ به طور خودکار تمیز و مرتب سر جایش قرار نمی گرفتند بلکه زحمتی بی منت و از سر محبت توسط مادر مهربانم صورت می گرفت که از اهمیتش غافل بودم. نمی دانم شما هم شلختگی های دوران دانشجویی را تجربه کرده اید یا نه٬ مثلا تا به حال چند مگس توانسته اید در منزل یا خوابگاه دانشجویی پرورش دهید(از کثافت مفرط!) یا چند هفته توانسته اید بوی بد ظرفهای کثیف را تحمل کنید٬ آیا شده از بی غذایی در خانه خسته شوید؟ و یا از همه خانواده و خواهر و مادر  تخم مرغ متنفر شوید؟!!

همه اینها چیزهایی است که باعث شد بنده حضور بی منت زحمات مادر عزیزم را در منزل پدری متوجه شوم. و گاهی از کمک نکردنش در امور خانه دچار عذاب وجدان شوم و حداقل نمکدانی را محض خیر اموات٬ جابجا کنم!

خدا را شکر در هر حال٬ هر چه بود این دوره تمام شد. به امید آینده ای نیکو و درخشان.


ته ورقی:

پ.ن:در مورد انتخابات٬ اگرچه خیلی دیر٬ به زودی نظرم را که در گلویم مانده است می گویم.