حرامیان حرامتان!

احساس کردم اگر چیزی در این باره بگویم مسأله را کوچک کرده ام، برای همین از نوشتن در این باره خودداری کردم. اما همین جمله برای شما حرامیان کافی است؛

عذر خواهی می کنم از عزیزانی که قدم رنجه فرمودند از اینکه این تصویر متاثرشان کرد. اما این بار لازم است متاثر شوید .

امیرالمومنین مرتضی علی بن ابیطالب روحی و ارواح العالمین له الفدا:

روز انتقام گرفتن از ظالم، سخت تر از روز ستم بر مظلوم است


ته ورقی:

پ.ن یک: سلام بر حجر بن عدی، سلام بر حجر بن عدی، سلام بر حجر بن عدی

پ.ن دو: اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و ال محمد

پ.ن سه: کینه پشت کینه، آه پشت آه، فغان و ناله پشت هم، بغض پشت بغض، اشک پشت اشک، خون پشت خون، شهید پشت شهید،  و مصلحت پشت مصلحت .... دارد کاسه صبر و انتظار سر می رود...


کار دستم می دهی!

از کمند ابروی تو، دست و پایم را گم می کنم!

از چشمان سیاه تو چشمانم٬ سیاهی می روند!

 گیسوان بلندت که گاه پریشان و گاه چون آبشار به دست باد می دهی٬ به بادم می دهد!

کار دستم می دهی!

حالا لازم است زنّار ببندم؟

دیگران اگر ببینندم که مبهوت توام٬ به ریشم خواهند خندید! و خواهند گفت: از همان اول هم منتظر به آخر خط رسیدنت بودیم!

اشکالی دارد که سراسر نگاهت کنم؟ 

از تو که دور می شوم٬ توبه می کنم اما همین که دوباره میبینمت دوباره عصیانگرم می کنی!

تکلیف این دلبری ها که می کنی چیست؟

اصلا چرا دلبری می کنی که ناز بیشتر کنی و بی اعتنایی بیشتر؟


ته ورقی:

پ.ن: برای عزیز تازه گذشته و همچنین "شیخ صنعان" بخوانید رحم الله من یقرأ الفاتحة مع الصلوات

پ.ن: ایام شباب است شراب اولیتر, با سبز خطان باده ناب اولیتر. عالم همه سر به سر رباطیست خراب, در جای خراب هم خراب اولیتر

پ.ن: برای از دست رفتن همه چیز هست، و برای بدست آمدن ... یادت باشد!

پ.ن: سیـّـم صلواتو جلیــلتر بفرست!


یادآوری

امتحان پشت امتحان است که ترم آخری دارم می دهم‌٬ و امروز آخرین امتحان را دادم و خلاص شدم تا بعد...

آقا پسر دانشجو بعد از دیدن نمره امتحانی که داده بود بهت زده چند دقیقه ای را جایی کز کرد٬ بعد از اینکه حالش جا آمد به طرف استاد رفت و با بغضی که پنهانش میکرد و با احتیاط٬جوری که دیگر دانشجوها نفهمند٬ به او گفت: شما که قرار نبود از جزوه و کتابی که معرفی کردید٬سوالات امتحان را تصحیح کنید چرا روز اول تاکید به جزوه و کتاب داشتید؟

قبل از امتحان چندباری جزوه را مرور کرده بود حتی سر جلسه امتحان از اینکه سوالات برایش آشنا هستند خیلی شاد و با نشاط بود. برگه را هم که می داد همین احساس را داشت اما آن روز٬ دیدن نمرات دگرگونش کرد...

***

سعید در حالی که یک پایش قطع شده بود و مجروح کنار بی سیم نشسته بود٬ داشت موقعیتش را با بی سیم برای فرمانده اش تشریح می کرد:

-تیر خلاص حمید شلیک شد. حمید هم آرام گرفت و فضا دوباره خاموش شد. الان فقط من مانده ام و حسین٬حسین مانده است و من. او نزدیکتر است. درست در سه قدمی من. و افسر عراقی دارد نزدیکتر می شود. به او و به من.

صدای بغض آلود فرمانده را از آن سوی بی سیم شنید:

-به خدا توکل کن. ذکر بگو. ذکر یا رحمن یا ارحم الراحمین...

افسر عراقی به بالای سر حسین رسید و چشمش به  دل و روده حسین که از شکمش بیرون ریخته بود٬ افتاد٬ حسین آشکارا می خواست درد و ضعف را از چشمهایش کنار بزند.  آخرین رمق هایش را در نگاه غضبناکی به افسر عراقی متمرکز کرد. افسر عراقی ناگهان پایش را بر دل و روده حسین گذاشت و وحشیانه فشرد...حسین چون لخته گوشتی از زمین کنده شد و بی جان به زمین افتاد و تمام کرد.

سعید بی آنکه بخواهد فریادی خفه در گلویش پیچید و افسر عراقی را متوجه خودش کرد...

تنهایی و اضطراب قلبش را به لرزه درآورده بود. افسر عراقی درست بالای سرش ایستاد. احساس کرد هنوز جای کسی خالی است. دلش را سمت کربلا گرداند.

-اگر آمدنی هستی٬ الان وقت آمدن است آقا!*

...

 


ته ورقی:

 * برداشتی از سانتاماریا، سید مهدی شجاعی

پ.ن: 

 هر جمعه ای که بی گل زهرا به شب رسد

 از غم دل شکسته ما خسته تر شود

فکری بکن که من از دست می روم

ترسم که این غلام باعث دردسر شود


مستی؟

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست

گفت مستی، زان سبب افتان و خیزان می‌روی؟           

گفت جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست!

گفت می‌باید تورا تا خانهٔ قاضی برم

گفت رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

گفت نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم

گفت والی از کجا در خانهٔ خمار نیست؟

گفت تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب

گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان

گفت کار شرع، کار درهم و دینار نیست

گفت از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم

گفت پوسیده‌است جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت آگه نیستی کز سر درافتادت کلاه

گفت در سر عقل باید، بی‌کلاهی عار نیست

گفت می بسیار خوردی زان سبب بیخود شدی

گفت ای بیهوده‌گو حرف کم و بسیار نیست

گفت باید حد زند هشیار مرد مست را

گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست


پ.ن:  گفت جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست! 

بی راهه می روم!

بی راهه رفته بودم

آن شب

دستم را گرفته بود و می کشید

زین بعد همه ی عمرم را

بی راهه خواهم رفت!۱و۲

 

 

۱.شاید خدا نکند!.....

۲.حسین پناهی

پ.ن:محض اطلاع تاریخ نویسان

پ.ن:همانی که فرستاده بیاید دنبالم!

ض ع ف

استضعاف؛

بداخلاقی، بی ادبی، بی سوادی، کم ظرفیتی، کم حوصلگی، و نه فقط فقر مالی!

استضعاف؛

زندگی را سخت می کند، نسبت به حقوق خود، در جهل نگاه می دارد؛ تفاوتهای پایین و بالا را طبیعی نشان می دهد. گاهی هم ناشی از جبر زندگی و به تبع آن نا امیدی از حرکت برای تغییر را به بار می آورد.

مستضعف؛

شاه را لایق مُکنت و زندگی مرفه می بیند و خود را مستحق فلاکت و رعیتی!

استضعاف؛

بی هویتی، گیجی نسبت به زندگی و اهداف آن.

مستضعف؛

قشری که دولت باید مشکل بیکاریشان را حل کند. مشکل فسادش را حل کند.

همان ها هستند که تلوزیون اعتیادشان و یا هرزگی های دیگرشان رامذموم و نفرت انگیز نشان می دهد.

همانهایی که اوباش را در خود پرورش می دهند که باید مجازاتشان کرد.

جنوب شهر؛

همانجا که ارزش ندارد شهرداری برای محله هایشان سنگ تمام بگذارد،

مدارس خوب در آن تاسیس نمی شود.

دون شأن وزارت خانه هاست که در آنجا ساخته شوند.

مستضعف؛

همان که گاهی به دلیل نداشتن شأن اجتماعی، در ادارات و ... در مقابل دیگران خیس عرق می شوند مخصوصا وقتی در کنار مرفهین قرار بگیرند و یا گاهی هم از اینکه بخواهند بگویند کجا زندگی می کنند!

بعدا اضافه شد:

روزی رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم در کنار فقیری از فقیران نشسته بودند . یک نفراز ثروتمندان وارد مجلس شد جز در کنار مرد فقیر که در جنب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نشسته بود ، جایی برای نشستن نیافت . ناچار در پهلوی فقیر نشست و دامن لباسهای خود را جمع و جور کرد . پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم او را نگاه کردند وفرمودند : چرا لباسهایت را جمع کردی ؟ ترسیدی که فقیر به ثروتت تجاوز کند ؟ یا ترسیدی چیزی از فقر خود را به تو دهد ؟ ثروتمند متاثر گردید و گفت : ای رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم این عقاب و کیفر چیزی است از تکبر و خود خواهی که نفسم برای من می پسندید و دوست می داشت . هم اکنون حاضرم نصف ثروت خود را به این فقیر بدهم . پیامبرصلی الله علیه و آله و سلم رو به مرد فقیر کردند و فرمودند : می پذیری ؟ مرد فقیرگفت : اگر بپذیرم ، می ترسم ثروتمند شوم و تکبر کنم .

ندیدی، نمی شناسی، نمی دانی،...

یا ایها الناس انا خلقنا کم من ذکر و انثی و جعلنا کم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان
اکرمکم عندالله اتقیکم


یا مهدی