یک
روز عجیبی بود. دو تا تصادف. که در دومی با پژوی 206 بود که دو تا جوان سوار آن بودند. ...مقصر بود.... ادعایی هم نداشت. باید خسارتم را می داد، از بی تجربگی من بود که ازش هیچ مدرک شناسایی نگرفتم و به یک تلفن و یک آدرس که مغازه پیتزا فروشی اش بود_ که با هم به آنجا رفتیم _بسنده کردم تا در فرصت دیگر برای پرداخت خسارتش اقدام کند. در کلامش تناقض گویی داشت یک بار گفت دارم می روم عروسی یک بار می گفت روز تولدش بوده و به جشن تولدش می رود.
وقتی چند بار از خودش سوالاتی پرسیدم که ازش مطمئن شوم بهم گفت "ما اونجوری نیستیم بابا!" جمله اش و لحن بیانش در ذهنم ماند. بعد از رفتن او، برای اطمینان، رفتم و از کسانی که در پیتزا فروشی بودند سوال کردم که "فلانی راست می گفت دیگه؟" چنان با تردید جواب می دادند که خیلی شک کردم. شک از اینکه نکند قالم بگذارد و برود. هیچ بعید هم نبود. چاره ای نبود. برگشتم خانه.
ماجرا را که به یکی از دوستانم توضیح دادم، تجربه خودش را برایم تعریف کرد. تجربه ای که از قال گذاشتن طرف مقابل در تصادفی که برای وی اتفاق افتاده بود خبر می داد و خالی شدن دل من! می گفت تازه آن آقا دو تا کوپن از بیمه ماشینش را هم  داده بود و حاضر بود گواهینامه اش را هم بدهد. فقط جمله ای که با یک تواضعی گفته بود در ذهنم بود:  "ما اونجوری نیستیم بابا!"
فردای موعود به او زنگ زدم. منتظر بودم با جمله«تلفن مشترک مورد نظر خاموش می باشد» مواجه شوم. اما این طور نشد! گوشی زنگ خورد. ممکن بود تلفنم را جواب ندهد. که جواب نداد. دوباره و دوباره گرفتن شماره اش. تا ظهر که تلفن را برداشت.
 -آقا مجید خوبی؟ من همونم که با هم تصادف کردیم
-سلام مخلصم! ببین داداش شرمنده دیشب دیر خوابیدم خواب بودم.
-کی ببینمت؟
-هر وقت اومدی بیا
...
"ما اونجوری نیستیم بابا!"
رفتم و رسیدم به پیتزا فروشی اش. یک کم آنجا چرخیدم تا که بالاخره پیدایش شد. رفتیم دم صافکاری، به صافکار گفت : «ببین ماشین این دوستمون چقدر هزینشه؟ » گردنش پر از خط چاقو بود ولی ادامه داد «خسارتش هم گردن ماست گردنمونم از مو باریک تره! مقصریم باید پولشو بدیم» برای صافکار که رفیقش بود تعریف کرد که« آن روز تولدم بود، با رفیقمون عرق خورده بودیم حالمون رو به راه نبود!»
همه اش دارم فکر می کنم مگر چقدر سخت بود که پول من را ندهد. خسارتم را گرفتم و آخرین جمله اش این بود که: ببخشید معطل شدی
بهتم زده بود و هیچی بهش نمی توانستم بگویم. اگرچه باید پولم را می داد، اما از این تواضع و مرامش که پای تعهدش ایستاد بهتم زد. و از خاکی بودنش و اینکه خودش را مقصر می دانست. آن هم در این زمانه.
نمی دانم این توضیح لازم است یا نه. اما برای کسانی که نسبت به این قصه ها احساس خوبی ندارند می گویم که مقایسه کنند. مقایسه خویش پر ادعا و مغرور با آدمی که قشر مثل ما، لات لاابالی می خوانیمش. لاتی که هر غلطی می کند عاقبت سرش را خم می کند و می پذیرد که خراب و آلوده است. آخرین حرفی که بهم پیام کرد این بود. دعام کن داش که بدجوری محتاج به دعام
آه از خویش پر ادعا! آه از عجب!

روایت داریم"عجب بدتر از گناه است"


دو
در کتاب نه آبی نه خاکی که دست نوشته های شهید سعید مرادی است جمله ای هست که وقتی این شهید به تنگ می آمد می گفت: یا زهرا مادری کن!

داشتم با خودم فکر می کردم اگر خود حضرت زهرا برای آدم مادری کنند چی می شه؟ خودش کار ها رو برایت راست و ریست کند. خودش بیاد برای کارهایت وساطت کند. ما بنده این درگاهیم. راست و ریست شدن کارهایمان در راستای همین بندگی است. خوب بنده ای بساز از ما. تا دلت بخواهد لش و لوشیم و آدم نشو. یا زهرا شرمنده ایم برایمان مادری کن.


سه

خراب خراب خرابیم. و تا دلت بخواهد خطا داریم و توبه و انابه کمتر. در این بین آمده ایم بگوییم که از بدی خود راضی نیستیم. آمده ایم این نارضایتی را به تو نشان دهیم. چشم از ما برندار. بدت آمده از ما به خاطر خطاهایمان. ولی پناهی هم _تو بگو_جز تو هست؟ هارب منک الیک


چهار

(مضمون)

رفت پیش امام معصوم (ع) عرض کرد آقا دعا کنید من چیزی در این دنیا ندارم. آقا فرمود نه تو همه چیز داری. فرمود: تو حاضری محبتی که به ما اهل بیت داری را با مال دنیا عوض کنی؟ عرض کرد: اگر تمام دنیا را بهم بدهند با محبت شما عوض نمی کنم

پنح

یک داستان بی ربط دیگر!

امضا::میم.شیـــــــــــــــن::ما خلقت الجن والنس الا لیعبدون::تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن/که دوست خود روش بنده پروری داند