یادآوری
امتحان پشت امتحان است که ترم آخری دارم می دهم٬ و امروز آخرین امتحان را دادم و خلاص شدم تا بعد...
آقا پسر دانشجو بعد از دیدن نمره امتحانی که داده بود بهت زده چند دقیقه ای را جایی کز کرد٬ بعد از اینکه حالش جا آمد به طرف استاد رفت و با بغضی که پنهانش میکرد و با احتیاط٬جوری که دیگر دانشجوها نفهمند٬ به او گفت: شما که قرار نبود از جزوه و کتابی که معرفی کردید٬سوالات امتحان را تصحیح کنید چرا روز اول تاکید به جزوه و کتاب داشتید؟
قبل از امتحان چندباری جزوه را مرور کرده بود حتی سر جلسه امتحان از اینکه سوالات برایش آشنا هستند خیلی شاد و با نشاط بود. برگه را هم که می داد همین احساس را داشت اما آن روز٬ دیدن نمرات دگرگونش کرد...
***
سعید در حالی که یک پایش قطع شده بود و مجروح کنار بی سیم نشسته بود٬ داشت موقعیتش را با بی سیم برای فرمانده اش تشریح می کرد:
-تیر خلاص حمید شلیک شد. حمید هم آرام گرفت و فضا دوباره خاموش شد. الان فقط من مانده ام و حسین٬حسین مانده است و من. او نزدیکتر است. درست در سه قدمی من. و افسر عراقی دارد نزدیکتر می شود. به او و به من.
صدای بغض آلود فرمانده را از آن سوی بی سیم شنید:
-به خدا توکل کن. ذکر بگو. ذکر یا رحمن یا ارحم الراحمین...
افسر عراقی به بالای سر حسین رسید و چشمش به دل و روده حسین که از شکمش بیرون ریخته بود٬ افتاد٬ حسین آشکارا می خواست درد و ضعف را از چشمهایش کنار بزند. آخرین رمق هایش را در نگاه غضبناکی به افسر عراقی متمرکز کرد. افسر عراقی ناگهان پایش را بر دل و روده حسین گذاشت و وحشیانه فشرد...حسین چون لخته گوشتی از زمین کنده شد و بی جان به زمین افتاد و تمام کرد.
سعید بی آنکه بخواهد فریادی خفه در گلویش پیچید و افسر عراقی را متوجه خودش کرد...
تنهایی و اضطراب قلبش را به لرزه درآورده بود. افسر عراقی درست بالای سرش ایستاد. احساس کرد هنوز جای کسی خالی است. دلش را سمت کربلا گرداند.
-اگر آمدنی هستی٬ الان وقت آمدن است آقا!*
...
ته ورقی:
* برداشتی از سانتاماریا، سید مهدی شجاعی
پ.ن:
هر جمعه ای که بی گل زهرا به شب رسد
از غم دل شکسته ما خسته تر شود
فکری بکن که من از دست می روم
ترسم که این غلام باعث دردسر شود
بسم الله